نیامدن . . . . . .
میان این همه قصه و غصه ماندیم نیامدی
برچسب خوردیم و سر به زیر آوردیم! نیامدی
بابا فقط صدای تو را می شنید، تا مرد
مادر که مرد! تازه فهمیدیم که تو نیامدی
این بار سر به زیر نه! سر برآوردیم
بین تمام سرهای، سربراورده! نیامدی
شاید شوی خیال قصه های کودک شب
اما بدان قول دادی به مادر ولی نیامدی
آنها که زیر نام تو از نامه تو هم نگفته اند
فهمیده اند از میان دفتر خواهر که! نیامدی
اینجا که آسمان و زمین بوی تو می دهند
حالا که رفته ای چرا به گلستان نیامدی
با بوی پیراهن تو، یعقوب مست می شود
حالا جدای از نیامدنت، چرا بخاطر یعقوب نیامدی
انگار صدای تو و شعر من یکیست
بالای قصه چرا، به میانه شعرم نیامدی
این حال!حال عجیبیست میان غم و نشاط
پس حال که خبر از آمدن تو بود چرا نیامدی
شاعر:اسماعیل مدبرمقدم